تخت خواب ...
همچنان غرغر میکردی و اگر من دیر رسیده بودم نمیدونم چی میشد !!!
این شد که گارد تخت رو تا ته میله ها کشیدم تا شما در امان باشی نازنینم ...
فکر کنم داره مراقبت های ویژه شروع میشه !
همچنان غرغر میکردی و اگر من دیر رسیده بودم نمیدونم چی میشد !!!
این شد که گارد تخت رو تا ته میله ها کشیدم تا شما در امان باشی نازنینم ...
فکر کنم داره مراقبت های ویژه شروع میشه !
البته دیشب که رفته بودیم پارچه های کاور مبل ها رو بخریم قصد خرید داشتیم که خوب توی این ترافیک تهران بیشتر از یک جا نمیشه رفت !!!
البته رفتیم اما نمایندگی maxi cosi بهار اون رنگ صندلی ماشین رو که ما مد نظرمون بود نداشت و روروک ها رو هم نپسندیدیم جز یه دونه bebeconfort که بابایی توی همون نمایندگی "نی نی ما" بهار دید !
فقط من از پاساژ چهلستون یه دونه شلوار برای شما خریدم !
خلاصه امروز رفتیم نمایندگی "سایکل" ولیعصر یک صندلی ماشین و علی رغم میل من روروک برای شما خریدیم !
البته من یه دونه شلوار هم برای شما خریدم !
خیلی در برابر خرید روروک مقاومت کردم ,اما خوب بابایی دوست داشت بخره !
راستی بابایی یک دستگاه تصفیه هوا هم خرید !
احتمالا امشب یا فردا بریم قم برای یک هفته ...
احساس میکنم دیگه فقط با شیرخشک سیر نمیشی نازنینم ...
این ماه هم خیلی کم داری وزن میگیری !
امروز برای امتحان بهت سرلاک برنج و شیر دادم که خوب راستش رو بخوای خیلی خوشت نیومد و خیلی کم خوردی (حدودا یک قاشق چایخوری) ...
نمیدونم شاید هم خوردن رو بلد نیستی !
به هر حال اولین تجربه شروع شما به خوردن منجر شد به مصرف نصف یک جعبه دستمال کاغذی ,پاک کردن کریر و شستن دست و صورتت برای پاک کردن سرلاک هایی که به خودت مالیده بودی ...
خوب ,به هر حال توی پنج ماه و 16 روزگیت اولین قاشق غذا یا همون سرلاک رو خوردی !
خوشحالم از اینکه هر روز مستقل تر میشی !
البته با دو پیمانه آپتامیل 2 و یک پیمانه آپتامیل 1 !!!
امروز صبح من و بابایی تصمیم گرفتیم که از امشب دوباره توی اتاق خودمون بخوابیم !
اما اتاق ما و شما خیلی بهم نزدیکه و مرتب میتونم بهت سر یزنم !
مطمعن باش تنهات نمیذاریم ...دیروز داشتم با آرام جون دوست مامی سایتیم توی تاپیک "تبادل نظر در مورد متولدین سال 91" صحبت میکردم که بعد از اینکه شرایط این چند شب تو رو واسش توضیح دادم بهم گفت که شرایط الان تو شبیه شرایط دخترش آمیتیس توی ماه پیشه (آخه آمیتیس حدودا یک ماه از تو بزرگتره) و دیگه شیرخشکی که میخوری برات کافی نیست و باید شیرخشک بالای 6 ماه رو شروع کنم ...
منم رفتم یه آپتامیل 2 آوردم و دو پیمانه آپتامیل 1 و یک پیمانه آپتامیل 2 بهت دادم خوردی و انگاری که بدت هم نیومد و این روال رو تا امروز ادامه دادم !
اما دیشب باز هم خوب نخوابیدی و هر 2 ساعت یکبار پامیشدی و یک کم شیر میخوردی و میخوابیدی !!!
امروز صبح که با خاله الهام صحبت میکردم و شرایط رو براش توضیح میدادم اونم گفت که باید غذای کمکی رو شروع کنیم ...
و این شد که شما توی 5 ماه و 12 روزگی شروع به خوردن شیرخشک شماره 2 کردی !
یعنی اصلا هنوز بهت غذا ندادیــــــــــــــــــم که بخوری !
اما از امروز یعنی از پنج ماه و هفت روزگیت پیش بند برات میبندیم که بهش عادت کنی ...
البته هنوز خوشت نیومده و مدام میکشیش ,اما عادت میکنی گلم ...
یه چیزی حدود 23 روز دیگه غذا شروع میشه !!!
امیدوارم مثل خودم خوش خوراک باشی ,نه مثل باباییت بد غذا و بد ادا !
اینم عکس با پیش بند !

آخه همین نیم ساعت پیش بابایی رفت به سمت قم !
امشب مادربزرگ بابایی (مادر آقاجون) عمرش رو داد به شما و فوت کرد و همه برای مراسم خاکسپاری و ختم رفتن قم و بعد هم ونان ...
مامان جون هم نگذاشت من و شما بریم ,آخه گفت الان روستا خیلی سرده و ممکنه شما سرما بخوری !
خدا رحمتش کنه ,امیدوارم روحش قرین رحمت الهی باشه ...
امین !
نکنه این همه خوشبختی و با تو بودن رو دارم خواب میبینم !؟
نکنه تموم بشی ؟
میترسم ...
خوب دیگه غریبه و آشنا رو تشخیص میدی و کم کم داری غریبی کردن رو یاد میگیری ...
واسه آشناها میخندی و به غریبه ها اخم میکنی و دوست نداری توی بغلشون بمونی ...
با دیدن بابایی ذوق میکنی ولی مامانی رو به هر کسی ترجیح میدی (حتی بابایی) !!!
انگاری همین دیروز بود !
چقدر زود میگذره !؟
یه وقتایی فکر میکنم که زندگیم روی دور تند گذاشته شده و دارم با سرعت خیلی زیادی پیش میرم !!!
کاش میشد زندگی رو نگه داشت ,این لحظه های خوشبختی رو ,این روزهای به خود بالیدن رو ...
بله به خودم میبالم از داشتن همسری متعهد ,امین ,درستکار و باوفا و فرزندی سالم و شاداب و خانواده ای مهربان ...
اینجاست که به سوی آسمان نظر میکنم و از خدایی که در همین نزدیکی است تشکر میکنم و از ته دل دعا میکنم این خوشبختی بزرگ رو ازم نگیره ...
من هم که خیلی خوابم میومد سعی کردم به قول معروف بی محلت کنم تا دوباره خوابت ببره !
اما ...
همینطور که زیر چشمی می پاییدمت یهو به پهلو برگشتی و با دستت ضربه ای مثل مشت زدی به لپم و سعی کردی بیدارم کنی ...
بعد از اینکه دیدی باز هم بیدار نمیشم کلافه شدی و برگشتی طاق باز شدی و دو دستی پتوت رو روی سرت کشیدی و سعی کردی بخوابی !
اما انگار نمیشد ,از گرسنگی خوابت نمیبرد ,چنان جیغی کشیدی که خواب کاملا از سرم پرید و بعد از اینکه کلی چلوندمت بهت شیر دادم ...
و به این ترتیب توی چهار ماه و بیست و هشت روزگیت تونستی منظورت رو با لمس کردن به مامانی بفهمونی ...
قربونت برم !
یه وقتایی هم میخواستی پستونکت رو توی دهانت بذاری اما نمیشد ...
و امروز توی چهار ماه و بیست و هفتمین روز زندگیت تونستی پستونکت رو که افتاده بود روی سینه ات برداری و دوباره بذاری توی دهانت ...
خیلی بامزه شده بودی ,حیف که دوربین دم دستم نبود ...
شما هم توی اون همه صدای طبل و نوحه و زنجیر همچین توی کالسکه ات گرفتی خوابیدی که هیچکس و هیچ صدایی نتونست بیدارت کنه و بنابراین نتونستم عکس های خیلی خوبی ازت بگیرم ...
اینجا توی بغل علیرضا ...

آخه امسال شما هم هستی و تمام روزها و لحظه های من رو به خوذت اختصاص دادی ...
اونجا مثل همیشه همه عاشق شما شده بودن و دست به دست میچرخیدی !
امروز انقدر از دستت خندیدم که نگــــــــــــــــــــــو !
یعنی شما از همین الان میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی نیم وجبی !؟!؟!؟
قرار بود عمه مریم بیاد دنبالمون تا بریم خونه مامان جون ,آخه فردا نذری دارن و خوب من همیشه خیلی کمک میکردم اما امسال انگار قراره نظاره گر باشم ...
اومدم مثلا لباس نو تنت کنم که انگاری خوشت نیومد ...
حالا میگم ...
لباست رو تنت کردم ...
!!!درست مثل برگ گل !
این رو میدونستم هااااااااااااااااااااا ,ولی امروز که برای اولین بار با هم رفتیم حمام برام مسجل شد که دیگه نمیدمت کسی ببرتت حمام
!