تموم شد !

خب خدا رو شکر کار تغییر آدرس وبلاگ کیان عزیزم تموم شد !


از این به بعد توی وبلاگش در نی نی وبلاگ منتظر دوستای خوبمون هستیم !!!

http://kiankhan.niniweblog.com/


البته سعی میکنم اینجا رو هم زنده نگه دارم !

پستونک جدید !

خیلی با چیزهای جدید خوب کنار نمیای ,اما خوب انسان همیشه رو به جلو میره دیگه مامان جون ...


دیشب با بابایی تصمیم گرفتیم پستونکت رو به بالای شش ماه ارتقا بدیم !!!


اولین باری که پستونک رو شستیم و توی دهانت گذاشتیم بعد از یکی دو مک پرتش کردی بیرون ,بعد بابایی آغشته اش کرد به گریپ میکسچر و انگار بدت نیومد ...

ولی زمان خواب دیگه مجبور شدی بخوریش ,دو سه بار پرتش کردی بیرون و وقتی که دیدی جز همون گزینه دیگه ای وجود نداره تسلیم شدی !

قیافه ات با پستونک جدید خیلی بانمکه !

آب خوردن با لیوان !

دیروز برای چک آپ شش ماهگی پیش دکترت رفته بودیم !


ایشون هم بعد از دادن دستور غذایی شما توی این ماه که شامل فقط سرلاک میشه گفتن که آب رو هم باید با قاشق یا لیوان بخوری که بتونی شیر و آب رو از هم تمیز بدی ...


شب هم بعد از خوردن سرلاک که انگاری جدیدا داری قبولش میکنی آب رو با لیوان بهت دادیم و شما هم بدت نیومد اما هنوز بلد نیستی چه جوری باهاش آب بخوری !

ادامه نوشته

اندر احوالات ماه ششم ...

به نیمه سال اول زندگیت رسیدی و توی همین شش ماه من و بابایی رو عاشق و شیفته خودت کردی !


هر روز دیدن شگفتی که توی اون روز برامون رقم میزنی ذوق زده تر از قبل میشیم !

 

دیگه با کمک مامانی میتونی بنشینی ...

صورت مامان رو توی دست هات میگیری و سعی میکنی بینیم رو لیس بزنی ...

ادامه نوشته

به بهانه شش ماهگی

وقتی برای لحظاتی مشغول غیر از تو میشم و زمانی که برمیگردم به سمتت و میبینم ثانیه هاست خیره به من نگاه میکنی تا من متوجه بشم و به صورتم لبخند بزنی همونجا دنیا برام تموم میشه و همه چیز ارزش خودشون رو از دست میدن !


وقتی شب ها زمانی که توی آغوشم در خواب شیر میخوری و هم زمان با دست کوچیکت دنبال دهانم میگردی تا با انگشتات با لب هام بازی کنی دنیا همون یک لحظه میشه و تمام بی خوابی هام رنگ میبازن و تازه از عشق تو بی خواب میشم و هر چه قدر به صورتت نگاه میکنم سیر نمیشم !


وقتی ...

ادامه نوشته

سینه خیز رو به جلو ...

امروز صبح توی 5 ماه و 29 روزگیت تونستی حدودا 50 سانت رو به جلو بدون کمک مامان سینه خیز بری ...


توی این چند روز همه تلاشت این بود که سینه خیز بری ,تا میگذاشتمت روی زمین و نگاهم رو برمیگردوندم میدیدم که دمر شدی و با غرغر و جیغ سعی داری سینه خیز بری ...


تا اینکه امرور صبح داشتم صبحانه میخوردم که متوجه شدم زحمت هات نتیجه داده و تونستی سینه خیز بری !


جدیدترین هات مبارکه گل پسرم ...

تغییر وبلاگ کیان !

این روزا خیلی سرم شلوغه !


دارم وبلاگت رو از بلاگفا به نی نی وبلاگ تغییر میدم !


آش پیش دندونی و اولین سینه خیز ...

من یه زندایی دارم که خیلی گله و خیلی دوستش دارم ...

یعنی راستش رو بخوای داشتن زندایی خوب نعمته پس قدر زنداییت رو بدون نازنینم !

جریان از این قراره که پریشب که از قم اومدیم مامان جون زنگ زد و شام دعوتمون کرد و قبل از خونه مامان جون اینا من و شما رفتیم خونه دایی حمید اینا و شما اونجا انقدر گریه کردی که دل همه ریش شد !

زندایی زهرا هم میگفت گریه ات از خارش لثه هاته و لثه هات رو با انگشتش ماساژ میداد و شما آروم میشدی !


خلاصه اینکه اون شب خیلی از گریه های شما ناراحت شد ...

امرور صبح حدودای ساعت 11 بود که زندایی زهرا زنگ زد و گفت که برای شما آش دندونی پخته ولی اول صبر کرده تا ببینه خوب میشه و بعد به ما زنگ بزنه !!!

نهار رفتیم اونجا و الحق هم آش خیلی خوش مزه ای پخته بود ,دستش درد نکنه !

راستی امروز برای اولین بار خونه دایی حمیداینا وقتی دمر شدی میل به سینه خیز رفتن پیدا کردی و زندایی زهرا وقتی پشت پاهات رو گرفت و کمکت کرد حدودا 20 سانت دنده عقب رفتی ...

مسافرت به قم و اولین شب یلدا ...

امروز بعد از 5 روز تونستم وبلاگت رو آپ کنم !

هفته پیش روز 5 شنبه که آخرین روز اولین پاییز زندگی شما بود من و شما به همراه بابایی رفتیم قم و ساکن خونه خاله پری شدیم تا بابایی بتونه کارش رو انجام بده ...

خونه خاله پری مثل همیشه خیلی خوش گذشت ,اما برنامه خاصی برای شب چله (همون شب یلدا) نداشتن و تصمیم گرفتیم شب یلدا رو کنار حضرت معصومه و توی حرم بگذرونیم ولی شما بد موقع خوابیدی و از اونجایی که قم خیلی سرد بود از ترس مریض شدن شما حرم هم نرفتیم ...

خیلی دوست داشتم خونه خودمون میموندیم و میتونستم یک سری عکس های یلدایی ازت بندازم ...