
یادش به خیر بابا عزیزم صبح جمعه های زمستون یه هفته واسمون کله پاچه و یه هفته حلیم میپخت و از ذوقش هممون رو ساعت 7 صبح بیدار میکرد!
بابا جون 10 سال و 7 ماهه که دیگه نیستی دلم تنگه !
همش 53 سالت بود!!!

یادش
به خیر مامان شهنازم هر چیز جدیدی که مد میشد میخرید و کنار میذاشت واسه جهاز ما
دخترا و ما هم کلی ذوق میکردیم انگار که همون 14 سالگی قرار بود ازدواج
کنیم!
مامان عزیزم 10 سال و 7 ماهه که نیستی....
نیستی که دخترا رو ببینی که ازدواج کردن نوه دار شدی....
بمیرم برات چقدر ارزو با خودت به گور بردی....
همش 41 سالت بود!!!

یادش
به خیر دبستانی که بودیم مادربزرگم (بهش میگفتیم ننه) با اون پادردش میومد دنبالمون و یه
لقمه چاق و چله نون و پنیر رو میداد دستمون و ما هم فکر میکردیم همیشه همون
قدی میمونیم!
مادر بزرگ عزیزم 8 ساله که نیستی خیلی دلم برات تنگ میشه!
مخصوصا غروب ها...

یادش
به خیر یه دونه عمه زهرا داشتم خیلی مهربون بود یه وقتایی عصرای پنج شنبه پدرم یه جعبه
شیرینی دانمارکی میخرید و میرفتیم یه ساعت میدیدیمش و کلی دلمون وا می شد!
عمه عزیزم 14 ساله که نیستی و من عصرای پنج شنبه یادت میافتم...
همش 43 سالت بود!!!

یادش به خیر یه عمو علی داشتم بزرگتر هممون بود میرفتیم خونشون کلی باهامون بازی و شوخی میکرد!
عمو جون 13 ساله که رفتی همش 54 سالت بود!!!

یادش
به خیر یه مادر بزرگ (بهش میگفتیم مادر) داشتم که خیلی ساکت بود و همیشه با نگاه غمبارش
میخواست به ما بفهمونه که از اینکه از شهر و دیارش کرمانشاه دوره ناراضیه!
دو سال پیش توی همون سکوت خودش به رحمت خدا رفت و حالا یه وقتایی خونه دایی که میریم مهمونی جاش خیلی خالیه!