به نام حضرت دوست که هرچه دارم از اوست ...

سلام ...

همیشه دلم میخواست خاطراتم رو یه جایی برای قاصدکی که امیدوارم ایزد منان از نعمت داشتنش محرومم نکنه ثبت کنم تا همیشه و همه جا کنارش باشم...

قصد دارم توی این وبلاگ خاطرات مون , سفرنامه ها, شعرهای نویی که در نوجوانی سرودم , تجربه های اشپزی و کلا همه چیزایی رو که دوست دارم برای همیشه ثبت بشه رو بنویسم!


                                                                                                          "به امید حق"

جیک جیک مستون و ...

یادش به خیر تابستونا مامانایی که جیک جیک مستونشون بود فکر زمستونشون هم بودن...

سبزی فریز میکردن
کلی بادمجون و کدو سرخ میکردن
گوجه و هویج فریز میکردن
رب میپختن
ابغوره و ابلیمو میگرفتن
مدلهای مختلف ترشی درست میکردن
شور میریختن
مرباها و شربتهای رنگارنگ میپختن
سبزی های مختلف خشک میکردن
لواشک درست میکردن
البالو خشکه درست میکردن
سیب زمینی و پیاز انباری میخریدن
و ...

لباس!

یادش به خیر مانتوهای پیچی اسکن گل و گشاد و بلند با کفشهای پاشنه تخم مرغی!
من یه مانتوی بنفش داشتم با یه کفش سفید پوست ماری پاشنه تخم مرغی و احساس میکردم تو دل برو ترین دختر فامیلم!!!

ارایش!

یادش به خیر اون موقع ها که من خیلی کوچولو بودم وقتی تافت در دسترس نبود خانومها برای فیکس کردن موهاشون از اب قند یا نوشابه استفاده میکردن و جالب اینکه گاهی اوقات موهاشون شکرک میزد و میشد دونه های شکرک رو روی موهاشون ببینی!

و یا کاربردی ترین ابزار ارایش یه رژ لب یا همون ماتیک بود که ابتدا روی لب و بعد روی گونه ها و بعد پشت چشمهای مامانا مالیده میشد با یه مداد سیاه که توی چشمشون میکشیدن!

و با کلاس ترین عطری هم که مصرف میکردن مگنولیا بود!!!

پیکان!

یادش به خیر اگه یه نفر یه مهمونی نسبتا بزرگ میگرفت سر کوچه یه صف مداد رنگی از پیکان های رنگ و وارنگ تشکیل میشد!!!

پدرم ابی فیروزه ای/ عمو بزرگه ابی کم رنگ/ عمو کوچیکه قهوه ای/ شوهر عمه زرد کم رنگ/ دایی بزرگ پدر زرد قناری و ...
تازه کلی هم به ماشیناشون مینازیدن که چیه؟ فرمونش انگلیسیه!!!

با اون پیکان ما نصف ایران رو گشتیم!
من هم تا کوچولو بودم جام همیشه توی طاقچه عقب بود!
پدرم واسمون شعر دختر شیرازی رو میخوند و ما هم جواب میدادیم و اینطوری یه وقتی به خودمون میومدیم میدیدیم به مقصد رسیدیم!

پدر : دختر شیرازی!؟                                                     ( با لحن صدا زدن )
ما : جونم؟؟؟                                                                ( با لحن جواب دادن )
پدر : دختر شیرازی!                                                       ( با لحن تمنا )
پدر : موهاتو به من بنما تا شوم راضی!                             ( درخواست )
ما : موهامو میخوای چه کنی بی حیا پسر!؟!؟!؟                ( با لحن سوال متعجبانه )
ما : کمند تو بازار ندیدی اینم مثل اونه!                             ( با لحن یاداوری )
                   ولیکن نرخش گرونه ولیکن نرخش گرونه        ( با لحن تاکید )


دختر شیرازی
جونم
دختر شیرازی
ابروتو به من بنما تا بشم راضی
ابرومو میخوای چه کنی بی حیا پسر
کمون تو بازار ندیدی اینم مثل اونه
                 ولیکن نرخش گرونه ولیکن نرخش گرونه

دختر شیرازی
جونم
دختر شیرازی
چشماتو به من بنما تا بشم راضی
چشمامو میخوای چه کنی بی حیا پسر
بادوم تو بازار ندیدی اینم مثل اونه
                 ولیکن نرخش گرونه ولیکن نرخش گرونه

دختر شیرازی
جونم
دختر شیرازی
لباتو به من بنما تا بشم راضی
لبامو میخوای چه کنی بی حیا پسر
قیطون تو بازار ندیدی اینم مثل اونه
                  ولیکن نرخش گرونه ولیکن نرخش گرونه

دختر شیرازی
جونم
دختر شیرازی
سینت رو به من بنما تا بشم راضی
سینمو میخوای چه کنی بی حیا پسر
لیمو تو بازار ندیدی اینم مثل اونه
                ولیکن نرخش گرونه ولیکن نرخش گرونه


تابستان و تراس خونه!

یادش به خیر تابستونا!
مامان بعد از ظهر تراس خونه رو میشست و گلدونا رو اب میداد و بساط شب رو فراهم میکرد!
سر غروب که میشد یه حصیر و روش هم یه فرش توی همون تراس پهن میکرد و سماور نفتی رو روشن میکرد و هندوانه قاچ خورده خنک و شام خوشمزه انتظار اومدن بابا رو میکشیدن!
بابا که می اومد تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید قرمز رنگی رو که برای همین شبهای تابستونی خریده بود می اورد و روشن میکردیم و شام میخوردیم و سریال میدیدم و میوه و بعد هم چای ( که البته به ما چای نمیدادن )!
بعد هم توی رختخواب هامون دراز میکشیدیم و سر اینکه کدوم ستاره مال کیه با هم بحث میکردیم تا خوابمون ببره و صبح هم با اولین اشعه نور خورشید بیدار میشدیم و صبحانه رو هم همونجا میخوردیم!
نون سنگک تازه و پنیر و گردو و انگور و ...

کارتون ها!

یادش به خیر کارتون قورباغه سبز با بازی مرحوم علیرضا توپچیان!
کارتون حنا دختری در مزرعه!
کارتون پسر شجاع!
کارتون چوبین!
کارتون بابا لنگ دراز!
و ....

قاشق داغ و فلفل!

یادش به خیر مامانم قاشق رو روی سماور میذاشت اماده واسه هر وقت که ما شیطونی کردیم و همیشه هم زمان استفاده از قاشق داغ یا فلفل مامان بزرگمون شفیعمون میشد و قول میدادیم و معذرت خواهی میکردیم و فرداش روز از نو روزی از نو...

غافل از اینکه همه این شفاعت ها طرح ریزی شده بوده و مامان بزرگم با یه چشمک مامانم دخالت میکرده و اون سماوره هم خیلی وقتا خاموش بوده!!!

انسیه!

یادش به خیر یه دوست شمالی داریم که خانومش هر وقت که میرفتیم ساری واسمون از جون مایه میذاشت!

متاسفانه 11 سال پیش در سن 35 سالگی به خاطر سهل انگاری یه جراح که بعد از عمل اپاندیسیت یه رگ رو بخیه نزده بود بر اثر خونریزی داخلی به رحمت خدا رفت!
خیلی مهربون و زحمتکش بود...

سحرهای ماه رمضون!

یادش به خیر سحری های ماه رمضون رو!
مامان و بابا یک ساعت و نیم جلوتر از اذان بیدار میشدن و مامان خانوم برنج تازه دم میکرد و بابا هم رادیو رو روشن میکرد و هم دعا گوش میداد و هم قران میخوند!
من کلا سحری نمیخورم و همیشه سرو صدا میکردم و کلی غر میزدم که چرا سر و صدا میکنین ما صبح میخوایم بریم مدرسه!
کاش زمان به عقب برمیگشت!

خودکار 12 رنگ!

یادش به خیر خودکار دوازده رنگ!
مامان مهربونم یه دونه واسم خرید که هنوزم دارمش!
دلم نمیومد ازش استفاده کنم همش فکر میکردم اگه تموم بشه چی!؟
اخه دور و بر من هیچکس جز من از اون خودکارا نداشت...

کپسول گاز!

یادش به خیر صدای قل دادن کپسولهای گاز توی کوچه توسط مامانا وقتی که ماشین کپسولی میومد!
اخه روزا مردها خونه نبودن و زنها انقدر فداکار بودن که من و تو بینشون نبود!
همه واسه ساختن یه زندگی درست و حسابی تلاش میکردن...

حموم عمومی!

یادش به خیر حموم عمومی!
بابام همیشه با غرغر و ناراحتی به مامانم میگفت اخه خانوم من توی خونه ام  شوفاژ خونه گازوییلی راه انداختم و حموم بزرگ ساختم که شما حموم بیرون نرین و مامانم جواب میداد اخه با اعظم (صمیمی ترین دوستش) قرار گذاشتم خوش میگذره!
و ما از ساعت 8 صبح جمعه میرفتیم حموم و 2 بعد از ظهر بابا میومد با ماشین وامیستاد دم حموم عمومی که نکنه ما سرما بخوریم!

توی حموم که بودیم واسه اینکه ضعف نکنیم برامون نوشابه و کیک میخریدن!
انقدر هم میشستنمون که لپامون گل می انداخت!
بعد هم مامانم موهامون رو با کش قیطونی انقدر محکم دم اسبی میبست که چشمامون کشیده میشد...

بازی ها!

یادش به خیر توی مهمونیا با بچه ها که جمع میشدیم دور هم عروس بازی میکردیم و من داماد میشدم و پسر عمه ام (محسن) عروس!
چون من هم درشت تر بودم و هم اون کله اش کچل بود و یه تور می انداختیم روی سرش و یه سبد هم میذاشتیم که فیکس بشه و ساعتها خوش بودیم!

برف!

یادش به خیر زمستونا انقدر برف میومد که برفایی رو که از روی پشت بوما میریختن پایین تا زیر تراس خونه ما میومد و خودش یه سرسره برفی بود و ما کلی ازش سو استفاده میکردیم و سرما میخوردیم و می افتادیم تو جا و سوپ و شلغم بود که به سمت شکم هامون روانه میشد!
اون موقع ها برف تا عید روی زمین میموند!

سمنو پزون!

یادش به خیر نزدیک عید همه خانومای کوچه جمع میشدن خونه خانوم بزرگ ( پیرترین فرد کوچه ) و یه روز از صبح تا شب جوانه گندم رو میکوبیدن واسه سمنو!
و شبی که سمنو رو بار میذاشتن همه کوچه توی اون حیاط نقلی جا میشدن و مردها تا صبح سمنو هم میزدن و خانوما هم بساط چایی و تنقلات رو اماده میکردن و میگفتن و میخندیدن دریغ از یه کلمه غیبت!
و ما بچه ها هم تا جایی که بیدار بودیم اتیش میسوزوندیم ( که البته اغلبمون ساعت 9 شب از روی عادت بیهوش میشدیم )

یادم میاد بوی هیزم و سمنو و صدای درهم و برهم زنها و مردهایی که تقریبا نصفشون دیگه نیستن!

پستونک های رنگی!

یادش به خیر دوران راهنمایی که بودیم بند کتونی رنگی و پستونک های شیشه ای مد شده بود و ما هم به هر رج بند کتونیمون یه پستونک مینداختیم و هر کی پستونکش بیشتر بود باکلاس تر بود!

یادش به خیر امار تمام پسرای دم در مدرسه رو داشتیم ولی وقتی از جلوشون رد میشدیم چنان عشوه خرکی میومدیم که یعنی من شما رو ادم حساب نمیکنم!!!

همبازی های بچگی!

یادش به خیر تابستونا هر دختری تو کوچمون یه تیکه موکت داشت و پهن میکرد دم خونشون و هی میرفتیم خونه همدیگه مهمونی و از مهمونامون با اب و کیک و میوه پذیرایی میکردیم !
عصر که میشد یه زنبیل قرمز میدادن دستمون و میرفتیم نون وایی نون تازه میگرفتیم!
بهناز / مینا / امیرحسین / رضا / داوود / حسنک و ....

امیرحسین سالهاست معتاد شده هر وقت میبینمش یاد اون موقعی می افتم که میومد با دوچرخه از وسط بساط ما دخترا رد میشد و جیغمون رو درمی اورد و میرفتیم به مامانش گله میکردیم و اون یه پس گردنی حسابی میخورد تا ما دلمون خنک شه!

رب پختن!

یادش به خیر همه همسایه ها نوبتی جمع میشدن و توی رب پختن به همدیگه کمک میکردن و ما هم نلبکی به دست هر یه ساعت یه بار میپرسیدیم پخت؟؟؟
تازه واسه صرفه جویی توی مصرف گاز کپسولی از هیزم استفاده میکردن که از کارگاه نجاری پدرم تامین میشد!
وای چه طعمی داشت اون رب گوجه ها!!!

جوهر لیمو و لواشک!

یادش به خیر یواشکی میرفتیم از یه بقالی کثیف و از یه پیرمردی (به نام بابا پیره) جوهر لیمو و لواشک میخریدیم و انقدر میخوردیم که زبونمون قاچ قاچ میشد!

از سرزمینهای شمالی!

یادش به خیر زمستونا زیر پتو دراز میکشیدیم و سریال از سرزمینهای شمالی رو میدیدیم و گردوی بو داده و بادوم و فندق و کشمش میخوردیم !

اخراج از مدرسه!

یادش به خیر سال اول دبیرستان به خاطر بردن دفتر عقاید 3 روز از مدرسه اخراجم کردن و بابام هی میگفت خانوم این بچه چرا مدرسه نمیره؟؟؟
و مامانم میگفت سرما خورده گفتم یه چند روزی نره بچه ها ازش نگیرن!!!

یاد باد ان روزگاران یاد باد ...

امروز یاد یه خاطراتی افتادم که من رو پرت کرد به دوران بچگی!

به اون دورانی که بی دغدغه خوش بودم و ارزوی بزرگتر شدن رو داشتم و حالا که بزرگ شدم با خودم میگم کاش همیشه همون قدی میموندم!!!

با خودم گفتم بد نیست اون خاطرات رو هم ثبت کنم چون ممکنه یه روزی مثل الان که اون روزا واسم کمرنگ شده یه روزی هم کلا یادم بره...

یاد رفتگان!!!

یادش به خیر بابا عزیزم صبح جمعه های زمستون یه هفته واسمون کله پاچه و یه هفته حلیم میپخت و از ذوقش هممون رو ساعت 7 صبح بیدار میکرد!
بابا جون 10 سال و 7 ماهه که دیگه نیستی دلم تنگه !
همش 53 سالت بود!!!


یادش به خیر مامان شهنازم هر چیز جدیدی که مد میشد میخرید و کنار میذاشت واسه جهاز ما دخترا و ما هم کلی ذوق میکردیم انگار که همون 14 سالگی قرار بود ازدواج کنیم!

مامان عزیزم 10 سال و 7 ماهه که نیستی....
نیستی که دخترا رو ببینی که ازدواج کردن نوه دار شدی....
بمیرم برات چقدر ارزو با خودت به گور بردی....
همش 41 سالت بود!!!
                         

یادش به خیر دبستانی که بودیم مادربزرگم (بهش میگفتیم ننه) با اون پادردش میومد دنبالمون و یه لقمه چاق و چله نون و پنیر رو میداد دستمون و ما هم فکر میکردیم همیشه همون قدی میمونیم!

مادر بزرگ عزیزم 8 ساله که نیستی خیلی دلم برات تنگ میشه!
مخصوصا غروب ها...
                         

یادش به خیر یه دونه عمه زهرا داشتم خیلی مهربون بود یه وقتایی عصرای پنج شنبه پدرم یه جعبه شیرینی دانمارکی میخرید و میرفتیم یه ساعت میدیدیمش و کلی دلمون وا می شد!

عمه عزیزم 14 ساله که نیستی و من عصرای پنج شنبه یادت میافتم...
همش 43 سالت بود!!!


یادش به خیر یه عمو علی داشتم بزرگتر هممون بود میرفتیم خونشون کلی باهامون بازی و شوخی میکرد!
عمو جون 13 ساله که رفتی همش 54 سالت بود!!!


یادش به خیر یه مادر بزرگ (بهش میگفتیم مادر) داشتم که خیلی ساکت بود و همیشه با نگاه غمبارش میخواست به ما بفهمونه که از اینکه از شهر و دیارش کرمانشاه دوره ناراضیه!
دو سال پیش توی همون سکوت خودش به رحمت خدا رفت و حالا یه وقتایی خونه دایی که میریم مهمونی جاش خیلی خالیه!