اندر احوالات ماه ششم ...
هر روز دیدن شگفتی که توی اون روز برامون رقم میزنی ذوق زده تر از قبل میشیم !
دیگه با کمک مامانی میتونی بنشینی ...
صورت مامان رو توی دست هات میگیری و سعی میکنی بینیم رو لیس بزنی ...
هر روز دیدن شگفتی که توی اون روز برامون رقم میزنی ذوق زده تر از قبل میشیم !
دیگه با کمک مامانی میتونی بنشینی ...
صورت مامان رو توی دست هات میگیری و سعی میکنی بینیم رو لیس بزنی ...
وقتی شب ها زمانی که توی آغوشم در خواب شیر میخوری و هم زمان با دست کوچیکت دنبال دهانم میگردی تا با انگشتات با لب هام بازی کنی دنیا همون یک لحظه میشه و تمام بی خوابی هام رنگ میبازن و تازه از عشق تو بی خواب میشم و هر چه قدر به صورتت نگاه میکنم سیر نمیشم !
وقتی ...
نکنه این همه خوشبختی و با تو بودن رو دارم خواب میبینم !؟
نکنه تموم بشی ؟
میترسم ...
خوب دیگه غریبه و آشنا رو تشخیص میدی و کم کم داری غریبی کردن رو یاد میگیری ...
واسه آشناها میخندی و به غریبه ها اخم میکنی و دوست نداری توی بغلشون بمونی ...
با دیدن بابایی ذوق میکنی ولی مامانی رو به هر کسی ترجیح میدی (حتی بابایی) !!!
راستش رو بخوای روز ماهگرد چهار ماهگیت نتونستم برات بنویسم ,یعنی دوست ندارم این نوشته ها از سر وظیفه باشه ,دلم میخواد حرف های دلم رو برات بگم
...
دیگه داری شیطون میشی هااااااااااااااااااااا !
شیر هم که خوب نمیخوری ...
دکترت میگه از شدت کنجکاوی هر کاری رو به شیر خوردن ترجیح میدی ...
فقط شب ها توی خواب میتونم بهت شیر بدم و شما هم کامل بخوری ...
راستش رو بخوای این روزا دیگه دل کندن ازت واسم خیلی سخت شده پسرم ,حتی وقتی میخوابی هم دلم برات تنگ میشه !
واسه خنده هات که دیگه ارادی شدن و آدم رو سر شوق میارن ...
واسه بغض کردنات وقتایی که دیر بغلت میکنم ...
واسه دست و پا زدنات وقتایی که شیر میخوای ...
واسه اصواتی که هنگام خواب مثل یک ملودی از خودت درمیاری ...
واسه صحبت کردنات (با زبون بی زبونی ,به زبون آغو) ...
واسه ...
به قول دکتر پروند (پزشک متخصصت) ماه سوم تولد نی نی ها ماه عسل مامانا و باباهاست ...
دیگه خنده هات ارادی شدن ...
بابایی و مامانی رو کاملا میشناسی و براشون ذوق میکنی ...
اون کولیک لعتنی هم بار و بندیلش رو بسته و کم کم داره میره ...
یه شب هایی هم دیگه واست صدای سشوار نمیذاریم ...
اونم تو چه شرایطی !؟
تو شرایطی که شما واکسن های دو ماهگیت رو زدی و ساعت 3 صبحه و من شما رو گذاشتم روی پام و تکون میدم که از خواب نپری !
35 روزت بودکه زنگ زدم به دکترت و گفتم شیرخشکی که بهت میدیم بهت نمیسازه و مدام دل درد و دل پیچه داری اونم شیرخشکت رو عوض کرد و گفت آپتامیل 1 بگیرم واست ...
صبح روز 36ام (ساعت 1 صبح) بابایی و عمو سید رفتن شیرخشک رو خریدن و خاله مریم برای شما شیرخشک درست کرد و یهویی 150 سی سی خوردی و تا 8 صبح خوابیدی و من تازه فهمیدم دل دردهای شما به خاطر طرز تهیه غلط شیرخشک بوده (مامانی شیرت رو با آب جوشیده سرد شده درست میکرد)
واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ...
اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام
...
از همون لحظه به دنیا اومدنت مجرای اشکیت بسته بود و روزی چند بار دست هامون رو میشستیم و کنار چشمای خوشگلت رو ماساژ میدادیم ...
از همون اول سینه مامان رو گرفتی و با ولع شروع کردی به مکیدن ...
از همون روزای اول توی رختخوابت میچرخیدی و پهلو به پهلو میشدی ...
بیشتر اوقات رو خواب بودی و فقط برای شیر بیدار میشدی ...