حمام چله ...
من هم شما رو بردم خونه خاله الهام و خاله جونت حمامت کرد
...
راستش رو بخوای هنوز هم میترسم از حمام کردنت ...
من هم شما رو بردم خونه خاله الهام و خاله جونت حمامت کرد
...
راستش رو بخوای هنوز هم میترسم از حمام کردنت ...
امروز من و تو برای اولین با هم تنهایی رفتیم بیرون پسرم
...
خاله مریم زنگ زد و ازمون دعوت کرد تا بریم خونه شون ,بابایی هم ماشین رو برده بود ...
من تو رو گذاشتم توی آغوش و با هم رفتیم مهمونی ...
البته هنوز آغوشت واست خیلی بزرگه اما من خیلی باهاش راحت بودم ...
تجربه جالبی بود
!
واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ...
اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام
...
از همون لحظه به دنیا اومدنت مجرای اشکیت بسته بود و روزی چند بار دست هامون رو میشستیم و کنار چشمای خوشگلت رو ماساژ میدادیم ...
از همون اول سینه مامان رو گرفتی و با ولع شروع کردی به مکیدن ...
از همون روزای اول توی رختخوابت میچرخیدی و پهلو به پهلو میشدی ...
بیشتر اوقات رو خواب بودی و فقط برای شیر بیدار میشدی ...
امروز توی 28 روزگیت ساعت 3:10 دقیقه بعد از ظهر بود که توی بغل بابایی و جلوی تلویزیون با هم نشسته بودین و بابایی داشت با شما صحبت میکرد که شما با صدای بلند شروع به خندیدن کردی و من و بابایی رو ذوق زده کردی ...
قربون اون خنده هات با دهان بی دندون که وقتی میخندی لثه های خوشگلت رو به مامان و بابا نشون میدی !
دلم میخواد همیشه بخندی گلم
...
از گذاشتن این پست خیلی عذاب وجدان دارم !!!
هیچوقت دلم نمیخواست این اتفاق بیافته اما افتاد ...
همیشه دلم میخواست کامل و تا زمانی که لازمه با شیره جونم تو رو تغذیه کنم اما نشد ...
متاسفم
...
امروز بابایی که از سرکار اومد میخواست بره دوش بگیره که تصمیم گرفت تو رو هم با خودش ببره
...
خلاصه من و بابایی تو رو با هم دیگه بردیم توی حمام و بابایی تو رو شست ,من خیلی میترسیدم و تا حدی هم استرس داشتم و دستام میلرزید ,آخه میترسیدم تو از دستش لیز بخوری اما همه چیز به خوبی تموم شد ...
راستش رو بخوای فکر نمیکنم حالا حالاهااااااااااااااااا خودم بتونم حمامت کنم ,البته زحمت حمام کردن تو رو خاله الهام هفته ای یک بار میکشه
...
امروز یه خبر خوب دارم !
امروز صبح وقتی که عمه مریم اومده بود به شما سر بزنه و من اومدم جای شما رو عوض کنم دیدم که حلقه ختنه ات افتاده
...
مبارکت باشه گلم !
چهار روز طول کشید و توی این جهار روز هم شما خیلی اذیت شدی عزیزم
...
امروز اصلا روز خوبی نبود ...
نمیدونم شاید هم خوب بود
نمیدونم ,شاید هم خوب و نیک بود به خاطر گردن نهادن به آداب اسلامی و توصیه های دینمون اما من کلا طاقت اذیت شدنت رو ندارم و از هر چیزی که تو رو اذیت کنه بیزار میشم ...
بعد از جنگ چند روزه با بابایی امروز موفق شدم تا راضیش کنم ببریمت برای ختنه ,آخه بابایی همش میگه بچم کوچیکه و گناه داره اما سعی کردم بهش بفهمونم که شما هرچقدر کوچولوتر باشی ختنه ات آسون تره !