یادش به خیر نزدیک عید همه خانومای کوچه جمع میشدن خونه خانوم بزرگ ( پیرترین فرد کوچه ) و یه روز از صبح تا شب جوانه گندم رو میکوبیدن واسه سمنو!
و شبی که سمنو رو بار میذاشتن همه کوچه توی اون حیاط نقلی جا میشدن و مردها تا صبح سمنو هم میزدن و خانوما هم بساط چایی و تنقلات رو اماده میکردن و میگفتن و میخندیدن دریغ از یه کلمه غیبت!
و ما بچه ها هم تا جایی که بیدار بودیم اتیش میسوزوندیم ( که البته اغلبمون ساعت 9 شب از روی عادت بیهوش میشدیم )

یادم میاد بوی هیزم و سمنو و صدای درهم و برهم زنها و مردهایی که تقریبا نصفشون دیگه نیستن!