با هم تنها شدیم دیگه !
از دیشب من و شما و بابایی باهم تنها شدیم رسما ...
دیروز 10 روزه شما بود و خاله الهام شما رو حمام کرد و من هم حمام رفتم و دایی حمید اینا و خاله الهام اینا شام خونه مون بودن که خاله راضیه و شوهرش عموحسین و خاله رضوانه هم برای دیدن شما اومدن و خلاصه کلی شلوغ بود خونه مون !
این 10 روز همه به خصوص باباحسین ,خاله الهام ,زندایی زهرا و عمه مریم که پیشمون بودن بهمون خیلی لطف کردن ,اگر اونا نبودن من نمیتونستم از پس کارهای اولین روزهایی که شما به دنیا اومده بودی بربیام ...
اما 10 روز خیلی سختی بود و خوشحالم که تموم شد !!!
وقتی یادم میاد خاله الهام توی اون 2 روزی که بیمارستان بودیم چقدر سختی کشید برای همیشه متشکرش میشم ,وقتی یادم میاد از شدت درد نمیتونستم بشینم یا حتی راه برم و اون با چه مشقتی من رو مینشوند یا زیر بغلم رو میگرفت و من رو راه میبرد به این فکر میکنم که خوب اگر مادر ندارم بهترین خواهر دنیا رو که دارم !
توی تمام اون 2 روز طفلکی نخوابید ,همش مدام به فکر من و شما بود ...
که من آبمیوه و کمپوتم رو بخورم ,شما خوب شیر بخوری و بادگلوت رو بگیره یا اگر جات کثیفه بشوره و نپیت رو تعویض کنه ...
یا زندایی زهرا که هر روز بهمون سر میزد و پیشمون میموند و کلی حوصله داشت واسه دل دردها و جیغ کشیدن های شما قبل از اینکه شکمت کار کنه و شستن و تعویض لباس هات و گرفتن بادگلوهای طولانیت !
و عمه مریم که اون هم هر روز میومد پیشمون و چون بچه کوچیک نداشت شب ها پیشمون میخوابید و بنده خدا مراقبمون بود که نکنه بهمون سخت بگذره ...
ولی خوب من رو بعدا خواهی شناخت !
دوست دارم همه کارهام رو همیشه خودم و به تنهایی انجام بدم ...
و راستش دیشب که همه رفتن و من موندم و شما و بابایی یک نفس عمیق و از ته دل کشیدم و خودم رو برای نگهداری از شما به همراه انجام امور خانه داری و همسرداری آماده کردم !
منم و شما و کلی کار ...
امیدوارم از پسشون بربیام ...