اهای
"تو را صدا میزنم!"
ای سرشارترین ارزوهای من
در پشت کدامیک از پنجره های این شهر
پنهان شده ای؟
پنجره اتاقت را باز کن و
مرا که سر بر شانه تنهایی گذاشته و می گریم را بنگر.
تمام لحظه هایم لبریز توست!
بنگر مرا که در کوچه های غریبی پرسه میزنم
بی انکه هیچ عابری پرس و جو کند
از کجا امده ام!
انها نمی پرسند
اما من برایشان فریاد میزنم!
که این غریب(این غریب دلتنگ)
از ته چشمان تو می اید
چشمانی که دیگر نمی نگرندش!
اهای
تو را صدا میزنم!
تو را
تو را که از من دوری
و دستانت را گم کرده ام
تو که
خاطره (با من) را به یاد نمی اوری
و این غل و زنجیرهای پایت اجازه
حتی تا پای پنجره امدن را هم
به تو نمیدهند!
همیشه دلم میخواست ...